مصائب غروب روز عاشورا
غـروب بود هراسی به خیمه گاه افتاد غـروب بود که در بیـن قـتـلـگـاه افتاد نگاش سمت حرم بود و بر زمین میخورد پـنـاه اهـل حـرم بود و بـی پـنـاه افـتـاد و هاتفی که صدا زد نبرد مغلوبه ست و لشکری که به سمت تنش به راه افتاد و آهِ مــادری بــالا گـرفـت تـا ایـنـکـه مـسـیـر شـمـر حـوالیِّ قـتـلـگـاه افـتـاد حسین در دل مقتل دست و پا می زد به نـالـه زیـنـب او وا محـمـدا می زد نـوشتـهاند به گـودال هـم دعـا میکرد مـسـیـر تـوبـه بـرای سپـاه وا میکـرد نـوشتـهانـد که زیـنـب به قـتـلگـاه آمـد و این خودش طلب اوج روضه را میکرد رسیـد و دیـد سپـاهی گرفـته اطرافـش چه صحنهای به دل خواهرش چهها میکرد هنوز امید به این داشت تا رهاش کنند چـقـدر بابت این امـر یا خـدا میکـرد ولی تمام امیـدش گرفت رنگ خـزان همین که دید سنان نیزه دست و پا میکرد چقدر روضۀ گودال با سنان سخت است و کاش قبل سنان شمر سر جدا میکرد حسین در دل مقتل دست و پا می زد به نـالـه زیـنـب او وا محـمـدا می زد |